بخشی از کتاب:
وقتی ازخواب بیدار شدم و چشمم به ساعت افتاد فهمیدم چندین ساعت است که خوابیدم. بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طبقه پایین رفتم. در خانه هیچ کس نبود. فقط صداي برادرم حمید و مادرم به گوش می رسید که در آشپزخانه بودند. نزدیک آشپزخانه که شدم حمید به طرفم آمد و گفت:
– به به… مینا خانم. چه عجب؟ ساعت خواب!
من هم با خواب آلودگی تمام گفتم:
– ممنون، مرسی. نمی خواي بگی داري کجا میري داداشی؟
حمید:- آخ یادم رفت که بگم کجا دارم میرم. دارم میرم امام زاده.
مینا:- برو به سلامت.
حمید:- یعنی چی برو به سلامت. مگه تو مثل دفعات قبل با من نمیاي؟
مینا:- آه… خیال کردي؟ دیگه گول حرفاتو نمی خورم. اون دفعه که باهات اومدم و رفتیم سر خاك اون دو نفر، قرار بود که همه چیز رو درباره اونا به من بگی اما همیشه گفتی باشه براي دفعه بعد، آخرش هم گفتی برم و از مامان بپرسم. وقتی هم که میام و از مامان می پرسم اونم مثل تو طفره میره و هیچی بهم نمیگه. تا بهم نگی که اون دو نفر با تو چه نسبتی دارند دیگه باهات نمی یام.
حمید:- بابا من فقط بهت گفتم که چرا امروز با من نمیاي. جوابش فقط آره یا نه بود همین.
حالا اگه دوست داري می تونی بمونی خونه تا مامان همه چیز رو درباره من و گذشته ام و از همه مهمتر اون دو نفر برات تعریف کنه.
– پس فعلاً کاري نداري؟ مامان.
– فعلاً خدافظ.
مینا:- حمید صبر کن. حمید؟ اصلاً انگار نه انگار.
با صداي مامان از آشپز خانه به خودم اومدم که گفت:
مامان:- دخترم سلام. کی از خواب بیدار شدي؟







دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.